جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست


سنبلش در پیچ و ما را رشتهٔ جان تافتست

آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی


همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست

جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است


زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست

گر نمی خواهد که ما را رشتهٔ جان بگسلد


آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست

مهر رخسار تو در جان من شوریده دل


همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست

آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ


کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست

باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت


در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست

بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد


هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟

همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود


با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست